آتش‌نشان بودند، نه سرباز. آن‌ها ایستادند؛ نه برای جنگیدن، برای نجات. سیدمجتبی نی‌بند، آتش‌نشان تهرانی، در شب آغاز جنگ ۱۲ روزه، درست همان وقتی که خیال کرده بود جمعه‌اش را کمی بیشتر استراحت خواهد کرد، به دل حادثه‌ای رفت که خودش می‌گوید: «جنسش با همه‌چیز فرق داشت.»

به گزارش ایسنا، ساعت حوالی سه بامداد ۲۳ خرداد بود؛ تهران در خواب بود و هوای خانه برای یک شب استراحت آماده. سیدمجتبی نی‌بند، آتش‌نشان باسابقه‌ای که ۱۷ سال عملیات پشت سر دارد، هنوز نمی‌دانست چه چیزی در راه است.

از صدای دخترم تا انفجار دشمن | روایتی از دل بحران

او می‌گوید: «تازه دراز کشیده بودم و گفتم فردا جمعه‌ست، یه کم بیشتر استراحت می‌کنم. طبق معمول همیشه ۴ تا ۴:۳۰ صبح بیدار می‌شم، ولی این‌بار گذاشتم تا ۶ بخوابم. اما یک‌باره صدای انفجار اومد. اول فکر کردم مثل همیشه انفجار گازه، ولی تکرارش و شدتش فرق داشت.»

بلافاصله از جا بلند می‌شود. بی‌سیم را روشن می‌کند اما خبری نیست. تنها یک پیامک از روابط عمومی آتش‌نشانی: «بیداری؟» سریع گوشی زنگ می‌خورد: «برو شهرک دقایقی.» خانه‌اش در نارمک است و مسیر آن‌قدر دور نیست. راه می‌افتد. «رسیدم شهرک، ماشین رو تا جایی که شد جلو بردم. هنوز فکر می‌کردم شاید یه انفجار معمولیه تو خونه‌ای چیزی. اما وقتی رفتم جلو و دیدم چندتا خونه ریخته، حس عجیبی داشتم. با لباس شخصی رفته بودم و هر چند دقیقه یک نفر جلو می‌اومد می‌پرسید: کی هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟»

نی‌بند تصمیم می‌گیرد لباس قرمزش را بپوشد. همان که به قول خودش هویت اوست. «لباسمو پوشیدم، اون لباس یه جورایی اعلام هویته؛ که آتش‌نشانم. همون موقع یکی از مسئول‌ها گفت یه هیدرانت آب پیدا کنید. چندتا از بچه‌ها داشتن یه آتیش کوچیک رو خاموش می‌کردن. گفتم لابد چیز خاصی نیست. رفتم کنار یکی از آقایون، گفتم چی شده؟ گفت: اسرائیل زده. گفتم: اسرائیل؟ یعنی جنگ؟ گفت: آره.»

او که تجربه عملیات‌های بزرگ داخلی را دارد، از تفاوت این فضا می‌گوید: «ما آتش‌نشانیم، می‌ترسیم، مثل همه آدم‌ها. ولی فرق ما اینه که با ترس‌مون عمل می‌کنیم. امام علی (ع) فرموده است شجاعت یعنی اینکه بترسی ولی باز هم عمل کنی. اون شب دقیقاً همون بود.»

در روزهای بعد، او و تیم‌های دیگر آتش‌نشان در نقاطی از تهران، از جمله شهرک شهید چمران، عملیات‌های نجات را انجام دادند.

 

می‌گفتند فقط نظامی‌ها را زدند؛ ما جنازه کودک درآوردیم

نی بند بیان دارد که: «می‌گفتن اهدافشون مراکز نظامیه. ولی ما توی نارمک جنازه بچه از زیر آوار بیرون آوردیم. زن، مرد، پیر، جوون… همشون غیرنظامی بودن. وقتی اینارو دیدم، با خودم گفتم کی جرأت کرده به این خاک حمله کنه؟ همش حرف‌های سردارامون تو گوشم می‌پیچید که می‌گفتن: جنگ رو اونا شروع می‌کنن، ما تمومش می‌کنیم. همین جمله بهم قدرت می‌داد.»

نی‌بند حالا که آرام‌تر از روزهای آن بحران سخن می‌گوید، بیشتر از همه درباره دختر ده‌ساله‌اش بغض دارد. «یه دختر دارم ده سالشه، یه پسر چهارده ساله. پدرمم آتش‌نشان بود، ما رو جوری تربیت کرد که وابسته نباشیم. ولی دخترم شبی نبود که زنگ نزنه بگه: “بابا نرو، نمی‌خوام آتش‌نشان باشی. چیزی نمی‌خوام، فقط باش.” بهش می‌گم اگه من نرم، همکارم نره، کی وایسه وسط این آتیش؟»

جنگ، فقط با تانک و تفنگ پیش نمی‌رود. گاهی، دل‌هایی که آتش را خاموش می‌کنند، از هزار اسلحه قوی‌ترند. روایت سیدمجتبی نی‌بند و ده‌ها آتش‌نشان دیگر، سند زنده‌ایست بر این‌که این مردم، حتی زیر آسمانِ صاف و بمباران‌شده، امید و ایستادگی را فراموش نمی‌کنند؛ و شاید، روزی که تاریخ بخواهد از جنگ ۱۲ روزه بنویسد، باید روایت دست‌هایی را که از دل آوار، زندگی بیرون کشیدند، با طلا نوشت.